موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نژاد نژاد مردم روستای دهرود و کردوان استان بوشهرو... روایتی دیگر چنین می گوید که فایز دشتی در ایام جوانی بر اثر اختلاف با روئسای روستای کردوان دشتی از آنجا تبعید می شود و به نا چار راه "شُنبه " (یکی از روستاهای شهرستان دشتی) را در پیش میگیرد که عمه اش در آنجا ساکن بوده . از قضا پس از چند مدت توقف در روستای شنبه به مرض حصبه دچار میشود . عمه اش برای اینکه دیگران از این بیماری مصون و در امان باشند ٬ فایز را به قلعه ای ویران و متروک دور از شنبه میفرستد و کنیزی را واسطه قرار می دهد که هر روز و شب غذا و آب و سایر مایحتاج را برای فایز ببرد . چند شبانه روز اینکار تکرار می شود . شبی از شب ها که فایز چشم به راه کنیز می نشیند ٬ سه زن را میبیند که بسویش می آیند . سه زن زیبا ٬ سه حور ٬ سه پری پیکر ٬ سه زن که با دیگر زنان تفاوت فاحش دارند ٬ اما فایز هرگز آنها را ندیده است و نمی شناسد . زنان در نزد فایز می نشینند اما ساکت و خاموش ٬ و فایز هم که مات و مبهوت مانده قدرت تکلم ندارد . از چشمان فایز وحشت می بارد . اما این وحشت ادامه نمی یابد ٬ هنگامی که می بیند یکی از زنان دستمالی را باز می کند که در آن سه سیب و سه انار و سه به گذاشته و در پیش فایز می نهند ٬ بی هیچ گفتگویی و هر سه ناگاه ناپدید می شوند و فایز را در بهتی باور نکردنی و عمیق باقی میگذارند . دیگر شب که فرا می رسد به گونه معمول فایز در انتظار کنیز و رسیدن شام بسر می رود که ناگاه دونفر از زنان شب پیشین با دستمالی در دست هویدا می شوند . باز هم سکو ت است و خموشی که حاکم بر پیرامون فایز است . هنوز کنیز نیامده و فرصتی که آنان دو سیب ٬ دو انار و دو به را به فایز بدهند . نگاه فایز توام با بهت است و تعجب و یاري سخن گفتن را ندارد . ٬ چرا که چنین پریرویانی را تا کنون ندیده ٬ تنها در افسانه ها خوانده است و در قصه ها شنیده ٬ نگاه او نگاهی است که نور عشق و دلدادگی از آن ساطع است . سوم شب فرا میرسد ٬ شب سرنوشت ٬ شب شور و التهاب ٬ شب اضطراب و اخذ تصمیم ٬ فایز دیگر به کنیز و شام نمی اندیشد . هر چه در سر دارد فکر دلداده است و قصه دلدادگی وشیدایی . و انتظار به پایان میرسد زمانی که می بیند باز هم همان دو زن ٬ همان دو پریرو ٬ پریرویان شب پیشین ٬ با دستمالی در دسش ظاهر میگردند . اما فایز هم از برکت معجزه عشق و شیدایی نیرویی یافته و تاب گفتاري . فایز دیگر آن فایز بیمار و مبهوتی نیست که توان و یاري گپ زدن را نداشته باشد . می خواهد از این بازي آگاه شود . می خواهد عشق خود را بنمایاند . اما چگونه ؟ براي یک روستایی ساده دل و محبوب کارساده اي نیست با پریرویی و پریزادي به گفتگو نشستن ٬ آن هم از عشق سخن به میان آوردن . ولی چاره چیست ؟ باید در کار عشق دریادل بود و دل به دریا زد . باید از جان مایه گذاشت و بی ترس و وحشتی پیش رفت . ٬ خنجر ٬ تیر ٬ وحشت ٬ آب و آتش چیزهایی نیستند که جلوي عشق را سد کنند و مانع پیشرفت آن شوند . فایز تحمل خود را از دست می دهد و قضیه را جویا می شود و علت این عیادت ٬ سبب این رسیدگی و محبت را ٬ راز این دوستی را می خواهد بداند . اما فایز به احساسی تازه دست می یابد ٬ احساسی که قوت قلب برایش به ارمغان می آورد . از نگاه پري کوچکتر ٬ از چشمان آن دختر زیبارو ٬ آن پریزاد احساس میکند که عشقی دوسره و دوجانبه در حال تکوین است . عشقی که پایانش نامعلوم است . آن که بزرگتر است ٬ آنکه مادر است ٬ دستمال را باز می کند که در ان یک سیب ٬ یک پریشب ما سه نفر بودیم که به » : انار و یک به است و جلو فایز میگذارد و می گوید دیدارت آمدیم تا تو را شفا بخشیم . هر دو از دختران منند . آن که پریشب با ما بود ٬ دختر بزرگم بود که دیشب او را به خانه شوهر فستادم و این یکی دختر کوچک من است که به تو دل باخته است و چون ار نیت تو آگاهیم ٬ آمده ام تا او را به رسم پریان به عقد و ازدواج تو در آورم اما به یک شرط و آن این است که هرگز این راز را با آدمیزادي در میان نگذاري که اگر پیمان بشکنی و راز ما و دختر را با کسی در میان نهی با تو قطع . « پیمان کنیم و تنهایت گذاریم فایز عهد میبندد که داستان را با کسی در میان ننهد و راز را برملا نسازد . همان شب ازدواج فایز با پریزاد سر میگیرد . از سویی کنیز هر چه خوراک براي فایز می آورد دست نخورده آن را برمیگرداند و این موضوع کنجکاوي نزدیکان و بستگان فایز را بر می انگیزد . دو هفته از عروسی آنان می گذرد . به ناچار عمه فایز و سایر خویشاوندان در اندیشه چاره می افتند و به نزد او می آیند و سبب را جویا می شوند ٬ علت نخوردن غذا را و علت بهبودي یافتن بی هیچ دارویی . فایز سکوت را شایسته تر می داند ٬ اما اصرار است آخه تو که نه پري هستی ٬ نه » . و پا فشاري ٬ همه می خواهند از این راز آگاه شوند فرشته و نه دیو ٬ از خاکی نه از آتش ٬ تو به آب و غذا احتیاج داري چرا غذا نمی خوري و باز هم سکوت است و خموشی . قرآن می آورند و فایز را به قرآن سوگند می «؟ پس بی شک شما به فکر نابودي و زوال » : دهند که ماجرا را بازگو کند ٬ فایز میگوید ما تو را » : جواب میدهند که . « منید و گر نه در دانستن این راز اصرار نمی کردید دوست داریم و در اندیشه نابودي تو نیستیم ٬ با این حال می خواهیم از قضایا با خبر شویم ٬ ما میخواهیم بدانیم که تو با چه کسی رابطه برقرار کرده اي یا عاشق چه کسی مرا بحال خود واگذارید ٬ » : و فایز که قرآن را در پیش خود میبیند می گوید «؟ هستی بدانید که گفتن همان است و بدبختی و هلاکت من همان . شاید هم بین من و پري و بدین طریق فایز عشق و رابطه «؟ رابطه اي و عشقی باشد . شما را با آن چه کار است خود را برملا می سازد و آشکار می کند . اما خود می داند که قصه عشق او با پري پایان می پذیرد و دیگر پریزاد را نخواهد دید و پري او را نخواهد پذیرفت و او ماند و باري و کوهی از اندوه و غم که گفته است : جمعی نیز می گویند که روزی فایز برای انجام کاری و دادوستدی به بندر بوشهر می رود و تصادفا" چشمش به ترسازاده ای زیباروی و دلربا که در بالکن کلیسایی یا عمارتی ایستاده است و بیرون را تماشا می کند می افتد و در دم بدو دل می بازد . گویا فایز چند بار از آن محل عبور می کند و با آن ترسا زاده دیداری تازه . بعید نیست که فایز باب گپی هم با او باز کرده باشد و دختر عیسوی هم از چهره مردانه و دوست داشتنی و موهای جوگندمی فایز جوان و قوی بدش نیامده و جواب او را داده باشد و یا نه به خاطر عشق و دوستی بلک هب خاطر انسانیت و یا حتی ترحم و یا صفا و صداقت روستاییش بافایز سخنی رد و بدل کرده باشد . فایز او را به منزله بتی می بیند و حاضر می شود که به خاطرش از همه چیز خود حتی از دین و ایمانش بگذرد ٬ ولی به علل گوناگون از جمله اختلافات مذهبی و طبقاتی نمی تواند به وصال معشوقه برسد . و به ناچار آزرده دل و مایوس راه دشتی را پیش می گیرد و پسین گاه به چغادک میرسد ٬ پشیمان از ترک دیار یار به استراحت می پردازد . منبع(فایز دشتی از مجتبی سعیدی)
صفحه قبل 1 صفحه بعد |